ارسالی

برای تو شعر می نویسم


اما هیچ وقت باران نمی گذارد شعرم تمام شود


همیشه تو را که می نویسم باران می آید ...


هرروز و هرلحظه خیالم خیس است از باران مهربانی تو


من تمام چترها را در انباری کهنه ی زیر پله قایم کرده ام ...


و با خود فکر می کنم


چه کسی چترها را ساخت؟ !


مگر می شود بدون خیس شدن زیر باران هم زندگی کرد؟!


من دیگر چتری ندارم که خیس نشوم ... بگذار باران بشورد همه چیز را


کاغذ های شعرم در باران حل می شوند و باران شاعرانه می شود


و شعرهایم بارانی ...


یادم هست اولین بار ... 


من باران را دیدم و ایمان آوردم ...


 مثل همان روز که خسته بودم از تنهایی


و قطره ای روی صورتم پاشید و سرم را بالا آوردم و آسمان را دیدم


ولبخند زدم و یادم آمد آسمان هست هنوز ...


 آن روز بود که ایمان آوردم به تو


و تنهایی را دیگر ندیدم ... 


حتی در تنهاترین روزهای سخت زندگی ...


یاهمان روز که گلدان شمعدانی زیبایم خشک شده بود


و من چقدر گریه کزدم و چقدر دلم برای شمعدانی ها تنگ شده بود


که باران آمد و شمعدانی ها زنده شدند و من به آسمان نگاه کردم


و لبخند زدم و یادم آمد آسمان هست هنوز و ایمان آوردم به تو


یا مثل روزهای دیگر که باران آمد و من به آسمان نگاه کردم و لبخند زدم


و یادم آمد آسمان هست هنوز و ایمان آوردم به تو ...


حالا هرروز کنار شمعدانی ها و دور از تنهایی که دیگر قیافه اش را هم به خاطر نمی آورم


باران می آید و من هرروز و هر لحظه کنار شمعدانی ها ایمان می آورم


به تو و کاغذهایم همیشه زیر باران حل می شوند و شعرم ناتمام می ماند ...


راستی ! دوست دارم آن ها که چتر ها را ساخته اند را ببینم


  شاید نمی دانند لذت باران را یا شاید


لذت ایمان به تو زیر باران را ...

در کنار شمعدانی ها و کاغذهای خیس شعر و آسمان که هست هنوز ...

واقعیت

گر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند،و کلاه عجیب و غریبی سرش

 

بگذارد،شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می‌برد. ولی اگر

 

کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت‌و‌دامن خیاط‌دوز تن کند شوهرش با کمال

 

میل او را بیرون می‌برد و تمام مدت به‌زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه


 

عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده است خیره می‌شود!

 

 

 (بالتیمور بیکن)

نیستی

هوا سرد است

نبودنت بی امـان میبارد..

و من در سخت ترین پاییز  عمرمـ گیر کرده امـــ ..